و پَــری خواهم ساخت
و پَــری خواهم ساخت

و پَــری خواهم ساخت

ح

جای خالی مجسمه ها

یکی از  جذابیتای شهری تو این زمونه، زیبایی و رنگارنگی و تنوع انواع کارهای حجمی  و سرامیکی تو سطح شهره. یعنی یه جورایی اون شهرو از مردگی نجات میده و حس و روون همه ی مسافرا و عبوریا و ساکنینشو عالی میکه. اما نمیدونم تو کشورمون چرا به این قضیه بی توجهی کامل و تمومی میشه. مگه یه استان یا یه شهرستان چند تا هنرمند خوب مجسمه ساز و سفال کار و سرامیک داره؟ معلومه به سی نفر نمیرسه . حالا اگه تو هر خیابون یکی از کارای هنری این هنرمندا جا بگیره چقد بقیه ی عناصر شهری بهتر دیده میشن و چقدر اون شهر بافت هنریش زنده میشه و چقدر هنرمندای آینده بیشتر و بهتر از اینا به وجود میان. بیشتر کسایی که مسافرت اروپایی و امریکایی داشتن از زیبایی انواع مجسمه ها حتما یه عالمه حرف دارن که بزنن و صد البته کشور گل و نازنین خودمون تاج سر همه ی کشورای دنیاس تو تاریخ و فرهنگ و هنرش و میتونه روزای خاطره انگیز هنری خوبی رو تو سطح خیابونا و معابرش برا اهل هنر خودش درست کنه.

یه نیاز حیاتی

هر چقدر از تجربیات مثبت و منفی نویسنده ها و گردشگرا و محققین و اهل پژوهش تو کشورمون استفاده بشه کمه. هر جایی رو که خوب نگاه کنیم می بینیم باز هم جا برا نوشتن و گفتن و کار کردن هست تا بی نهایت در بی نهایت و این بدون هیچ شک و ابهامی از روح توسعه طلب انسانا سرچشمه گرفته و البته این  خداس که این روحیه رو تو همه ی انسان ها قرار داده. اصلا آدما برا این درس شدن که اگه یه روز بیکارم شدن بشینن برا خودشون کار بتراشن تا از آسیبای یکنواختی بیرون بپرن و به هم نوعاشون یه جوری به یه راهی خدمتی برسونن.

حمله به الانبار!

امروز به پیشنهاد سعید رفتیم انباری مدرسه رو تمیز کردیم. بچه ها می گفتند از وقتی این مدرسه درست شده تا حالا کسی انبارو باز نکرده. منم که دید بودم چیز مهمی توش نیس زیاد سراغش نمیرفتم. به بچه ها گفتم که مواظب انواع جک و جونورا باشین. بچه ها قبول کردن و با همکاری بچه ها رفتیم سراغ انباری. همه ی خرت و پرتا رو ریختیم بیرون. اول از همه دل بچه های ششم تنگ شد. بعضی وسیله هارو که میدیدن یاد خاطره ای میفتادن. مثل مجله هایی که معلمای چندسال پیش خونده بودن یا بعضی چیزای ریزه میزه ی دیگه. با این کار کوچیک بچه ها کلی ذوق کرده بودن و  برا هم خاطره تعریف میکردن.



من و سعید

امان از بی کتابی

برداشتن یه کتاب و ورق زدن و خوندنش و غرق شدن تو لذاتش نه ماشین مدل بالا میخاد، نه یه ویلای خیلی عالی کنار دریا، نه یه سرمایه ی هنگفت تو بورس... هیچی نمیخاد . فقط کتاب رو برداری و بشینی خوندن. همین. لااقل به خاطر در رفتن خستگی مغزمون و یه تنفس تازه ی مغزی. این چه خبرمونه که یه پا کارشناس حرفه یی همه ی مسائلیم بدون این که لای یه کتاب مرتبط با اون بحث و مسئله را وا کرده باشیم؟ بهمونم بگن آقا خب بلد نیستی ... حرف نزن... بهمون بر میخوره اساسی.

بخشنده بودن

بخشنده بودن قبل از آن که توانایی مالی بخواهد

قلبی بزرگ می خواهد...

آینه...

آینه ی اتاقت را با آینه ی اتاقم عوض می کنی؟


این آینه فقط من را نشان می دهد...!

اسمش هر چی باشه

من خودمو میگم شاید اونجوری که همه تو همه چیز چیز باهم فرق دارن بعد از خوندن این مطلب بگین آره ممکنه هیچ کی اینجور نباشه. اینو هم از لطف خدا میدونم. و اون این که از رودرو شدن با مشکلات نمی ترسم. خیلی مشتاقانه بهش لبخند میزنمو و سر آخر به لطف خدا اونو جا گذاشتمو و رامو کشیدمو رفتم. برا یه دوستی کامنت گذاشتم که من از مشکلات نمی ترسم برعکس فک می کنم این مشکلاتن که از من می ترسن. نه از آزمون ارشد و دکترا و نه تنهایی مسافرت کردن به اونور عالمو نه هیچ چیز دیگه و البته این به معنی بی گدار به آب زدنم نیس که حالا یکی بگه بیا بامن که نمیدونی کی هستم بیا این خطرو بکن. بحث اون حماقتا جداس که آدم خودشو به هلاک و بدبختی بکشونه. حرفم اینه که اگه موقعیت سختی پیش بیاد من یکی که قه قه بهش می خندم چون از همون اول اونو حل شده می دونم و به لطف خدا و اهل بیت هم تا حالاش اینجوری بوده و از خدا میخام به لطفش نظر کنه و اینجوری بمونه.

یا حسین....آقا

همه دارند به پابوسی تو می آیند


طبق معمول من بی سر و پا جاماندم

حسی به یاد ماندنی

مواظب باشیم این سردی روابط اجتماعی و به من چه به من چه ها دامن افکار ما رو نگیره که بی مسئولیت شدن الان ما اگه تو خون و جونمون نهادینه بشه، میشه یه عادت و میره تو فاز وراثت و به نسل های بعدیمون منتقل میشه و نسلای بعد ما به شدت بیشتری بی مسئولیت میشن. حالا که نباس آدم برا کسی کاری کنه همون لحظه طرف دس کنه تو جیبش و یه میلیارد در بیاره و بهمون بده تا مام باهاش یه لامبورگینی نارنجی 2014 بخریم. اونی که باس ببینه و بنویسه، میبینه و مینویسه.

راه

همه میدونیم که گفتن مشکل، به معنی حل اون نیست.