به مینسک که برگشتیم روز بعد با یازده تا آژانس گردشگری تو مینسک تماس گرفتم. یه تور ده شبه ی بارسلونا رو قیمت گرفتم. هشت تاشون قیمتاشون مناسب نبود. سه تاشون موند که یکیشون همسایه مون بود. قیمتش خوب بود اما تاریخش به برنامه ریزی ما نمی خورد. اون دو تا قیمتاشون مث هم بود. با lemo tour حرف زدم. یه تخفیف هم داد که شد ده شب و نه روز با سرویس رفت و برگشت رایگان تا فرودگاه. قیمتش هم دراومد 2100 یورو. یه عتل چهار ستاره تو شهر ساحلی calella n کالیا تو 56 کیلومتری بارسلونا. اسم هتلش هم H.top calleia palace بود. تو بلیطی که بهم داد و چند برگ کاغذ که راهنمایی و نقشه و بیمه توش بود قیمت بلیط پرواز نفری 50 دلار حساب کرده بود. اونم دو طرفه. قیلش خودم هر چی تلاش کردم نتونستم کمتر از 200 دلار گیر بیارم. ساک هامونو بستیم و آماده ی آماده منتظر صبحی بود که ساعت هفت صیحش با هواپیمایی بلاویا باید پرواز می کردیم. چند تا کنسرو ماهی و سیزده تا پیراشکی گوشتی خیلی خوشمزه ی خونگی و دو تا نون لواش آذربایجانی ها پز هم برا احتیاط گذاشتیم.کالسکه رو هم با چند آب معدنی بچه گونه و یه بالش و یه پتو آماده کردیم.از بی قراری دست بچه ها رو از پشت بسته بودیم.
پانزدهم مرداد درخواست ویزای شینگنمون رو به سفارتخونه دادیم. چون قبلا گرفته بودیم میدونستیم که معطلیش کمتره. هفت روز بعد برا تحویلش رفتیم. هوا فوق العاده عالی بود. کوچیکترین گرد و خاکی تو آسمون نبود. دو روز بعدش برا فعال شدن ویزا یه بار و کوله ی مختصر تو جعبه عقب گذاشتیم و به طرف ویلنیوس راه افتادیم. دفعه ی قبل وقتی راه افتادیم برا لیتوانی همه جا برف بود و فقط منظره های برفی ت ذهنمون مونده بود. اما حالا زیبایی خدادادی این منطقه ما رو جادو کرده بود. قبلش با یه خانم تو ویلنیوس حرف زده بودم که اگه شب موندیم تو آپارتمونش بمونیم هرچند که پیش بینی هوای اونجا یه چیز دیگه می گفت. بعد از عبور از مرز و تشریفات اداری حدود یه ربع رانندگی کردیم که بارون شدید شروع شد. بارون ترافیک سنگینی هم راه انداخت جوری که نه صبح که ویزامون فعال شد تا یک و بیست دقیقه هنوز به ویلنیوس نرسیدیم. شدت بارون هم یه ذره هم کم نمیشد. مجبور شدیم تو اولین دوربرگردون که رسیدیم دور بزنیم و برگردیم طرف مرز. نزدیک یه فروشگاه تو جاده توقف کردیم و تو رستورانش غذای خودمونو خوردیم. خیلی خوش رو و مهربون بودن البته نه به اندازه ی ایرانیا.این سفر فقط نصیبمون شد جاده.
به خاطر ضرب العجل ساخت خونه تو سرپلذهاب یه مدته به صورت ناجوانمردانه ای از وبلاگ های همیشگی دوست داشتنی ام جدا شدم. حالا که به لطف خدا خونه تموم شده انشاله حسابی می نویسم.
بعد از دیدن هرمیتاژ برگشتیم هتل. شدیم عینهو چوب خشک از بس خسته بودیم. پلو پز برقی مون مثل همیشه با نیم ساعت فعالیت به داد شکمامون رسید.
روز بعد رفتیم سه تا دیگه از آثارشونو دیدیم. محبت یه جوان معلولی که گدایی می کرد رو هیچوقت فراموش نمی کنم. داخل همه ی کلیساهاشون نمایشگاه نقاشی مادر و کودکه. متاسفانه نتونستیم کاخ های تابستونی رو ببینیم. هم یادمون رفت و هم زمان برای برگشت نداشتیم.
بعد از ظهری ساعت چهار به طرف هتلمون تو شهر اوپوچکای روسیه راه افتادیم. مثل دفعه ی قبل دم غروب به هتل رسیدیم.حیف شد. چون روز بعد می شد نهم می و همه جا جشن بود و ما نمی تونستیم ببینیم. فقط یه کوچولو رو دم صبحی تو اوپوچکا دیدیم. اگه عمری باشه سفر بارسلونامونو مفصل تر بنویسم.
مجسمه های مرمری تراشیده جذابیت زیادی داشتند. قدرت هنر بسیار بالای یک انسان رو از نزدیک لمس کردیم. بخش زیادی از موزه ی هرمیتاژ نمایشگاه نقاشی مادر و کودکه. کار دادن به تعداد زیادی پیرزن هم از چیزای جالب هرمیتاژه.
فکر اینکه داریم میریم یه موزه ی معروف رو می بینیم خیلی شیرین بود. اول صبح پاشدیم. یه صبحونه ی خیلی خیلی زیاد خوردی. برا بچه هم یه کوله وپشتی مهیا کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و با چهاردقیقه پیاده روی به سر ایستگاه رسیدیم. هتل ما تا خیابون نوسکی با ماشین حدودا سیزده دقیقه راه بود. به موزه که رسیدیم حیاط بسیار بزرگ اون خیلی دیدنی بود.با وصف این که صف خرید بلیط خیلی شلوغ بود اما کلا هفت دقیقه هم تو صف واینسادیم که از گیت ها رد شدیم و وارد سالن مجلل ورودیش شدیم.
سلام و صدهزار سلام
بابت دیر نوشتن و تاخیر؛ خیلی از دوستان نازنین عذر می خواهم. انشالله دیگه مستمر می نویسم. راستی کتاب شیما و علی رو هم خوندم. عااااالی بود. صدهزار مرحبا به این زوج فرهیخته ی فرهنگی .
حدودای ساعت یک و نیم ظهر به سنت پترزبورگ رسیدیم.گفتیم بااین خستگی رانندگی و شهر شلوغ و خستگی بچه ها؛ بذاریم برای فردا صبح. صبح ساعت هفت و نیم زدیم بیرون. بااتوبوسی تا در هرمیتاژ رفتیم. فک کنم به خاطر تعداد زیاد گردشگراس که پول بلیط رو نقدی از مردم میگیرن. اولین نگاهمون که به هرمیتاژ افتاد یه احساس سبکی روح نوازی بهمون داد درست مثل دیدن بار اول ساگرادا فامیلیا. حیاط خیلی زیبایی داره. به خاطر جشن نهم می ؛ داشتن محوطه رو آماده می کردن. چند تا از ماشین های استفاده شده تو اون نبرد تاریخی رو گذاشته بودن. خیلی جالب بود.
آنقدر شلوغ بود و دیدنی که داشتیم بی خیال داخل موزه می شدیم. صدای آهنگ های حماسی مخصوص مردم روسیه و بلاروس مثل همون آهنگ شوفر ؛حال و هوای قشنگی درست کرده بود. اونجا که بودم و توی اون محیط حماسی؛ شناخت و معرفت بیشتری نسبت به اون ماجرا پیدا کردم به خصوص وقتی روز قبلش وقتی تو لابی هتل نشسته بودیم و تلویزیون داشت برنامه ای مخصوص اون نبرد رو پخش می کردو یه خانم با زبان انگلیسی توضیحاتی برامون داد.
جمعیت؛ فقط دنبال عکس گرفتن بودن. تعداد زیادی موتورسیکلت های شهر رو هم آورده بودن. قرار بود رژه برن. بعضی از این موتورها؛ بلندگوهایی داشتن که راحت کار یه عروسی رو را مینداختن.
وارد محوطه ی خرید بلیط شدیم که دیدیم یاااااااااابوالفضل.... این همه آدم تو صف ایستادن. به به زن و شوهر جوان گفتم که برام از دستگاههای صدور بلیط برامون بلیط بگیرن. خدا خیرشون بده؛ خیلی ساده تر و زودتر از اونچه که فکرش رو میکردیم وارد موزه شدیم. با تو صف وایسادنمون چهار دقیقه هم نشد.
مارو نگو که یه کوله پشتی خوراکی برده بودیم که تو سالن های استراحتش بچه ها ازش استفاده کنن اما اجازه ندادن؛ فقط یه کیف دستی بردیم. البته چند تا ساندویچ فسقلی رو توش گذاشتیم چون واقعا نمی شد بچه ها گرسنه بمونن.
پارسال روز نهم می داشت از دور بهمون چشمک می زد که ناگهان! فهمیدیم خوردیم به تعطیلات ایرانی و روسی و روی هم شش روز تعطیلیم. استثنای استثنا و البته به لطف خدا دمای هوای چهارروزش بالای هجده بود پس بدون لحظه ای درنگ برنامه ی مسافرت رو ریختیم.برنامه مونم این بود که روزی پونصد کیلومتر رانندگی که به شهر اوپوچکا می رسیدیم. اونجا هتل می موندیم.
کارهای اداری رو انجام دادم و ساعت چهاربعدازظهر راه افتادیم. از شمال شرق بلاروس و استان ویتبسک خارج شدیم و برای اولین بار و سالها شنیدن اسم روسیه بدون تشریفات گمرکی و مرزی وارد خاک روسیه ی پهناور و دوست داشتنی شدیم.
مسیر بسیار دیدنی و رویایی اون فراموشمون نشده و نمیشه.
اینا عکسای اوپوچکان