جهت اطلاع
دوستان عزیز تا این لحظه از لطف و محبت های شما سپاسگزارم.
این وبلاگ از امروز فعالیتی نخواهد داشت.
در اینستاگرام منتظر عزیزان هستم.
naser_feyz
دوستان عزیز تا این لحظه از لطف و محبت های شما سپاسگزارم.
این وبلاگ از امروز فعالیتی نخواهد داشت.
در اینستاگرام منتظر عزیزان هستم.
naser_feyz
وا میشود به عادت معمول با کلید
هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید
درها بدون شک،همگی باز می شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید
در را برای باز شدن آفریده اند
اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید
وقتی که قفل باز شود با فشار دست
یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید!
" از اتفاق های درون اتاق ها "
" دارد هزار خاطره و ماجرا،کلید "
"در ها همیشه مسئله دارند " جالب است!
از راه قفل رابطه دارند با کلید
هرگز گشودن در بسته گناه نیست
وقتی که آفریده برایش خدا کلید
تا بوده،بوده یک تنه مشکل تراش،قفل
تا بوده،بوده یک سره مشکل گشا ٬ کلید
قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش
حالا تو هی بساز براش از طلا، کلید
گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد
باید که اندکی بشود جا به جا،کلید
زیرا به هیچ درد پس از آن نمی خورد
قفلی که رفته داخل آن، را به را، کلید
گاهی که در به سعی خودش باز می شود
یعنی که احتیاج ندارد به ما، کلید
این یک سفارش است،که حتماً عمل کنید!
حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید
آدم برای کار مهم، گاه لازم است
از روی هر کلید بسازد دو تا کلید
من خانه ام نمونه ی یک جای ساکت است
حتی درون قفلش ، ندارد صدا،کلید
هرگز یکی به قفل در ما نمی خورد
بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید
این راز خلقت است که جفت است هر چه هست
یعنی بدون قفل ندارد بقا ٬ کلید
آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق
کی می شدند این همه درگیر با کلید
از قفل کهنه می شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا، کلید
هرگز جدا نمی کند آن قفل را زخویش
وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید
هر قفل با کلید خودش باز می شود
دارد بدون شک همه ی قفل ها کلید
مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش همیشه هست در این راستا کلید
گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش
هرگز مکن به داخل آن بی هوا کلید
وقتی که قفل مسئله دارد، درست نیست
بردن درون مسئله تا انتها، کلید
یا، نه ! کلید مسئله دارد، بدون شک
از جا تکان نمی دهد آن قفل را کلید
وقتی کلید می شکند در درون قفل
از در بلند می شود آواز واکلید!
با این شکستن است که یکباره می کند
در راه قفل جان خودش را فدا،کلید
غیر از درون قفل خودش من شنیده ام!
باور کنید، هیچ ندارد صفا کلید
دل می زند به ورطه ی دریای قفل ها
وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید
یارب روا مدار که بیگانگان کنند،
هرگز به قفل مام وطن آشنا، کلید!
روزی گره ز کار دلش باز می شود
قفلی که می کند همه شب ذکر یا کلید!
بی شک کلید هست شریک گناه قفل
وقتی مسلم است برایش خطا،کلید
از قفل، با کلید،درست استفاده کن
کاری نکن به جان تو گردد بلا، کلید
یک عمر میتوان سخن از قفل یار گفت
پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟
گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی
در ذهن آن کسی که نیفتاده جا،کلید
مفهوم پشت پرده ی آن را شکافتم
چون از کلید ذهن تو فرق است تا، کلید
تا وا کنم طلسم مضامین بکر را
کردم ردیف شعر خود از ابتدا، کلید
بادا همیشه باب فتوحش گشاده تر
صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید!
صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند
تا صبح می دهد همه شان را شفا، کلید
یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا
ای مظهر رفافت و مهر و وفا ،کلید!
افسوس بسته ماند و نشد باز، گرچه من
کردم میان قفل مضامین بسا، کلید
یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان
یارب عنایتی کن و بفرست ،شاکلید!
چون مطلبش را با ظرافت می کند مطلوب
طناز در کارش به دنبال مجوز نیست
در متن اگر با ارجمندی نسبتی باشد
لبخند چیزی جز تبسم در پرانتز نیست
جز شکوه کردن نیست آن هم شکوه با اطناب
طنزی که در آن فرصت لبخند موجز نیست
گاهی سر سبز خودت را هم ببر با خود
وقتی که راهی جز عبور از خط قرمز نیست
در حلقه ی رندان به دنبال چه می گردید؟!
جز درد دل چیزی در این گونه مراکز نیست
با گردن ما شد مثل"باریک تر از مو"
صد بار گفتیم این طرف ها یک مبارز نیست!
ما مثل یک هستیم،صاف و ساده و رو راست
یعنی میان ما یکی مثل ممیز نیست
ما هم ،شبیه دیگران با چشم می بینیم!
می بیند آدم لاجرم،وقتی که عاجز نیست
در عصر ما عیبی مصور نیست بی تردید!
یا نه، اگر باشد شبیه عصر حافظ نیست
در شعر گاهی می گریزد شاعر از هنجار
حافظ میان این قوافی گر چه جایز نیست.
حالا که شده نوبت وام من ، از اين رو
اينقدر مشو جان رضا ضامن آهو
زُوّار تو هستند ز هر قوم و ز هر رنگ
سر گرم طواف تو به هر شکل و به هر بو
پرسيد کسي ، ميرسد آيا به جلو دست؟
گفتم که: من اينجا ، چه خبر دارم از آن تو !
چون قوّت چشمان مرا حدّ و حدودي ست
حتي اگر اقدام کنم با خم ابرو !
در صحن هم آقا ! به خدا بود نصيبم
گه دسته ي جارو و زماني خود جارو
پهلوي ضريح توام اما به چه وضعي!
خدّام تو نگذاشت برايم پک و پهلو
با فلسفه و منطق و طب کار ندارم
بيمار تو را نيست نيازي به ارسطو
صد بار براني اگرم از درت ، آقا !
اين زائر آواره مگر ميرود از رو ؟!
با سر آمد عليرضا قزوه
شد سر آمد عليرضا قزوه
همه بايد به يك طرف بروند
تا شود رد عليرضا قزوه
شعرهايش در ابتدا بودند
يك مجلد عليرضا قزوه
چاپ آثار او پس از چندي
شد مجدد عليرضا قزوه
نيست جايي و نيست ارگاني
كه نباشد عليرضا قزوه
شك ندارم كه بيش تر از صد
شغل دارد عليرضا قزوه
بيت رهبر عليرضا قزوه
توي مرقد عليرضا قزوه
هر كجا مي روي پي كاري
مي رسد عد! عليرضا قزوه
كنگره نيست كنگره ، وقتي
كه ندارد عليرضا قزوه
هيچكس مصرعي نخواهد خواند
تا نيايد عليرضا قزوه
نمره ي ديگران اگر شد بيست
شد ولي صد عليرضا قزوه
به يقين رشد كرده از هر حيث
خاصه از قد عليرضا قزوه
شكر ايزد كه زن گرفت و نماند
يك مجرد عليرضا قزوه
بوق تك تك تمام شاعر ها
بوق ممتد عليرضا قزوه
يك نفر گفت:مخلصيم آقا
گفت:باشد،عليرضا قزوه
واي بر حال تو اگر با تو
بشود بد عليرضا قزوه !
من كه مي ترسم از عواقب آن
به محمد،عليرضا قزوه!
قزوه يک شاعر است اما ، كاش...!
هيس! آمد عليرضا قزوه
ساعت يك بعد از نيمه شب بود كه هر چه زور زده بودم نيامده بود كه نيامده بود،دريغ از يك مصرع،بيت كه جاي خود دارد!
از همان حدود ساعت 12 چند مرتبه آمده بود(من هم مثل پدرم اصرار دارم كه به جاي چند بار بگويم چند مرتبه و اين مسئله را به جهت رعايت امانت در روايت لازم ميدانم چيزي كه اگر مترجمين و سخن بر گردانان!بيگانه از خدا بيخبر رعايت ميكردند دنيا گلستان ميشد و ديگر لازم نبود كه هي بردارند و كتاب مرحوم مصلحالدين را با غلطهاي مطبعي و مطلبي فراوان به انواع چاپهاي بد برسانند و روح لطيفتر از باران شيخ بزرگ را خوب آزار بدهند، اينها همه جملة معترضه بود و اين اولين مرتبه است كه در تاريخ بشريت يك نويسنده جملة معترضهاي به اين طولانياي! مينويسد! من اصرار دارم كه به جاي به اين مطولي يا به اين بلندي بگويم به اين طولانياي! اصلاً،كلاً من آدمي هستم كه به خيلي چيزها اصرار دارم بعدها در اين مورد مطالبي عرض خواهم كرد،من اصرار دارم كه به جاي در اين باره بگويم در اين مورد،من اين كلمه را در نوشتههايم زياد به كار ميبرم،حالا برويد بگوييد فلاني آدم مورد داري است. ميگوييد نه! برويد نوشتههايش را ببينيد)كه:شما قرار نيست بخوابيد؟ميدانيد ساعت چند است؟ديگر دارد صبح ميشود!
پدرم با ضمير مفرد كاري ندارد و به اين هم كه شما يك نفر هستي و جز در موارد احترام اين ضمير شامل شما نميشود، اهميتي نميدهد و كلمات را هميشه طوري ادا ميكند كه انگار اخبار ميگويد،پدرم حق زبان فارسي را خوب ادا ميكند حتي يكي از حروف كلمات را از قلم نمياندازد و به محاوره اعتقادي ندارد اصلاً پدرم.... بعدها در اين مورد مطالبي به عرض خواهم رساند من اصرار دارم به جاي...
من هم هر بار جوابي به خيال خودم متناسب داده بودم و او هم رفته بود.
تكيه داده بودم به ديوار و زانوي غم بغل گرفته بودم البته روي اين زانوي غم يك صفحه كاغذ سفيد بود كه حالا ديگر سياه شده بود و اگر چيزي هم به سراغم ميآمد بايد سراغ كاغذ ديگري ميرفتم.
ساعت 3 بعد از نيمه شب شده بود و چند بيتي خدايان! عنايت كرده بودند كه پدرم وارد اتاق شد و درحالي كه نور چراغ چشمهايش را اذيت ميكرد گفت: شما هنوز نخوابيدهايد؟چيزي به صبح نمانده است،اصلاً ببينم داريد چه كار ميكنيد؟اين مرتبه كمي خودم را جمع و جور كردم البته مرتبههاي قبل هم خودم را جمع و جور كرده بودم اصلاً من اين كار را هميشه وقتي پدرم در ساعتهاي مختلف شب وارد اتاقم ميشود بايد انجام بدهم، خلاصه اينكه پدرم هميشه بايد مرا در حالت جمع و جور ببيند او هرگز حالتهاي ديگر مرا نميپسندد.
با كمي ترس از حرف يا برخورد احتمالي بعدي پدرم گفتم:دارم شعر ميگويم!
پدرم داشت از اتاق خارج ميشدكه با اين حرف من برگشت و با چهرهاي كه نشانة بياعتمادياش به من بود گفت:شعر ميگويي؟خُب بخوان ببينم چه شعري گفتهاي؟در لحظه،خودم را مستأصلترين و بلاتكليفترين موجود روي زمين حس كردم من هميشه دربرابر پدرم خودم را شبيه موجوداتي عجيب و غريب حس ميكنم اسم بعضي از اين موجودات را گاهي پدرم موقع عصبانيت در مورد من به كار ميبرد كه بعدها در اين مورد مطالبي عرض خواهم كرد.
پدرم مرتبة ديگر با صداي بلندتري گفت:پرسيدم چه شعري گفتهاي بخوان ببينم!با هر بدبختي بود دلم را زدم به دريا و يك يا دو بيت از شعرم را كه با مصيبت و شب زندهداري گفته بودم خواندم.
پدرم با هر بيتي كه ميخواندم سرش را به علامت تأسف به چپ و راست حركت ميداد و من باز خودم را شبيه يكي از موجوداتي حس ميكردم كه بعدها در اين مورد مطالبي عرض خواهم كرد. خواندن شعرم تمام شد، اما حركتهاي سر پدرم كه علامت تأسف آن هي شديدتر ميشد تمام نشد،نگاهي اندوهبار و تأسفآميز به من و كاغذي كه در دستم بود كرد و درحالي كه از اتاق خارج ميشد گفت:من هم ميگويم دارد چه كار ميكند اين پسر!پاشو،پاشو لااقل بخواب!
بعدها در مورد حالتهايي كه پس از اين جملة پدرم به من دست داد مطالبي عرض خواهم كرد.اينكه چرا بخشي از جمله آخر را پدرم به زبان محاوره گفت براي خودم هم شگفتيآور بود،فكر ميكنم بعدها در اين مورد بايد مطالبي عرض كنم.
گفته بودي كه فقط با تو بياميزم و بس!
پس بفرما كه كنم با همه كات اي ساقي
بس كه بر سينه زدم سنگ تو را در همه عمر
شدهام مظهر رمي جمرات اي ساقي
بر دلم بار گناهي است به سنگيني كوه
با چه رويي بروم روي صراط اي ساقي!
بر من از خط فرودينه فراتر مپسند!
سيئاتم شده بيش از حسنات اي ساقي!
مفتي و شيخ و عسس خوب پي كار هماند!
چشم بد دور ز جمع حضرات اي ساقي
شاهد و مطرب و مي جمله مهياست ولي
دارد اين هر سه برايم خطرات اي ساقي
پيس قوجالديم بوگوزل مطلبي حافيظ بويوروب
مني ميخانه ايچندهن چوله اَت اي ساقي (۱)
تا كه با جوهر مي رفع خماري بكنم
خُم بياور كه مرا نيست دوات اي ساقي
بنشين بر سر جاي خود و كم عشوه بريز
كه بعيد است ز تو اين حركات اي ساقي!
...............................................................................................
(۱) : بیت قرار است این مضمون را به ذهن متبادر کند:
" چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو "
هم خسته ز بيرونم و هم خستهام از تو
هر قدر كه از زير بدم بدترم از رو
از نسخة ی بيمصرف هر دكتر بيخير
شد خانة ی مسكوني من سيلوي دارو
يك بار پس از مصرف بيدقت يك قرص
تا صبح زدم روي تشك پشتك و وارو
ديگر به حكيمان وطن نيست اميدي
از بس متخصص زده بيرون ز ابرقو
چون خاصيتي نيست در اين قوم محال است
اميد بهي داشتن از شلغم و كاهو
از اردك و مرغابی و گنجشك و حواصيل
شد بيشتر آمار فلاطون و ارسطو
یک عمر به تحقیق و پژوهش گذراندند
شد حاصلش این نکته ی باریکتر از مو :
صد سال اگر بر لب جويي بنشيني
هرگز گذر عمر نبيني لب آن جو !
از قصة ی سوراخ و دم موش گذشتيم
حاشا كه رعايت شود اندازة ی جارو!
دور است سرِ آب در اين باديه افسوس
ما را به بلم نيست به جز دستة ی پارو
با اینکه دو بیت از غزلم غیر ضروری ست
یک قافیه مانده ست مگر می روم از رو !!
دوستان خوبم به زودی املت دسته دار به روز خواهد شد.
این وبلاگ تا اطلاع
بعدی به
روز نخواهد شد.
دوستان عزیز!
کتاب "نزدیک ته خیار" منتشر شد.
"املت دسته دار" را هم "انتشارات سوره ی مهر"چاپ و منتشر کرده است.(چاپ دوم)
"نزدیک ته خیار "مجموعه ای از شعر و نثر است.
بخشی از شعرهای این کتاب گزیده ای از املت دسته دار است که در کنار شعرهای چاپ نشده ای
مثل:"کلید۱ " و "کلید۲" و "قصیده ی آهو" و.....چاپ شده است.
و بخش دیگر آن ٬نثر هایی ست که زمانی در کتاب هفته و روزنامه ی جام جم می نوشتم.
مهم :سوره ی مهر هیچ مسئولیتی در قبال کسانی که دیر به خرید این کتاب اقدام میکنند ٬ ندارد!
نگویید٬ نگفتید!
دراز كردم و دستم به آن جلو نرسيد
رسيد، اما دستم به زلف تو نرسيد
درست مثل همان روز اول خلقت
به من از آن همه جز چند برگ مو نرسيد
يولدان گليب يور قون سان
يئر ساليم يات گوه رچين
نينوا ده قان ياقاندا
آخمادي داياندي چايلار
نيزه اوستونه دوزولدو
قان لا بسله نن هارايلار
گيديلر قارا ملك لر
پوزقون اولدولار فلك لر
اين بار ميبرند كه بازنده ات كنند
يعني كه،در گذشته ي آينده ات كنند!
از آن زمان بترس كه عريان و هاج و واج
پيش نگاه آينه شرمنده ات كنند
یک عده به نقد این عمل لاف زدند!
حق با آنهاست ! حیف از لنگه ی کفش
خزنده پشت در خانه ات رسيده،ولي
چگونه پشت در خانه ي تو در بزند!
سالها توي مرغداري ها از تن مرغ پر درآوردن
در تركش خود تير ندارد دو سه ماهي ست
سرباز به اميد خداوند نشسته
پس از صرف املت سری هم به وبلاگ خرابات بزنید.سید عبدالجواد موسوی یار دیرین و شیرین با دست
پر آمده٬با ترانه هایی سرشار از موسیقی و ادراک.لینک خرابات در لینکدانی املت موجود است.