سال یک هزار و سیصد پنجاه... و هفتاد ماه آوارگی... و جنگ تمام شد.
جان رفته ولی زخم جفایت نرود
تاثیر طلسم چشم هایت نرود
فرشی زدل شکسته انداخته ام
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
با این همه خاطرات مبهم چه کنم؟
با عکس به یادگار با هم چه کنم؟
می خواستم از وسط بِبرّم همه را
با دست تو روی شانه هایم چه کنم؟