و پَــری خواهم ساخت
و پَــری خواهم ساخت

و پَــری خواهم ساخت

ح

بانوی تر و تازه‌تر از سیب رسیده

بانوی تر و تازه‌تر از سیب رسیده

مهدی فرجی

 

ای چشم تو دشتی پُر آهوی رمیده

انگار که طوفان غزل در تو وزیده

 

دریاچه‌ی موسیقی امواج رهایی

با قافیه‌ی دسته‌ی قوهای پریده

 

این‌قدر که شیرینی و آن‌قدر که زیبا

ده قرن دری گفتن ِ انگشت گزیده

 

هم خواجه کنار آمده با زُهد پس از تو

هم شیخِ اجل دست ز معشوق کشیده

 

صندوقچه‌ی مبهم اسرار عروضی

المعجم ازین دست که داری نشنیده

 

انگار خراسانی و هندی و عراقی

رودند و تو دریای به وصلش نرسیده

 

با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد؟

تا فقر قوافی نفسش را نبریده

 

*

مستفعل مستفعل این شعر پریشان

مفعول و مفاعیل ِ دل بی سر و سامان

 

بانوی مرا از غزل آکنده که هستی؟

در جان فضا عطر پراکنده که هستی؟

 

از رابعه آیا متولد شده‌ای یا؟

با چنگ تو را رودکی آورده به دنیا!

 

درباری محمودی یا ساکن یُمگان

در باده‌‌ی مستانی یا جامه‌ی عرفان

 

اسطوره‌ی فردوسی در پای تو مقهور

هفتاد من ِ مثنوی از وصف تو معذور

 

ای شعر تر از شعر تر از شعر تر از شعر

من با خبر از عشق شدم بی‌خبر از شعر

 

دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم

تا قونیه تا بلخ چرا ریشه دواندم

 

 آرام ِ غزل! مثنوی شور و جنون شد

این شعر شرابی است که آغشته به خون شد

 

 برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل

لا حول و لا قوه الا بتغزل

 

 *

بانوی تر و تازه‌تر از سیب رسیده

بانوی تو را دست من از شاخه نچیده

 

 باید که ببخشید پریشان شده بودم

تقصیر خودم نیست هوای تو وزیده

 

 آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز

در شرق فرو رفته و از غرب دمیده

 

 این قصه‌ی من بود که خواندم که شنیدی

افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد